از روی پلک شب ، گلزار
از روی پلک شب
شب
سرشاری بود.
رود از پای
صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب
اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها،
ما
دورها گم،
سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت،
ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه
انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان
میریخت به سنگ.
از شرابی
دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب،
روی رفتارت.
تو شگرف، تو
رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز
حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در
سر راه نسیم.
پونههایی که
تکان میخورد.
جذبههایی که
به هم میخورد.
گلزار
باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.
مرغانی می خواندند.
نیلوفر وا می شد.
کوزه تر بشکستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در 21 آذر 1395 ساعت 13:48 توسط سجاد
| تعداد بازديد : 137